بلاخره دارم فیلسواری میکنم، سوار کویینی گریس، فیل سیرک بابابزرگ بیل هستم، ولی یک جورهایی انگار سوار کل دنیا شدهام. این بالا، روی این دنیای غیر قابل اعتماد و پرتکان…
ریبو قورباغهی کوچک هر روز با بهترین دوستش فیسوکه یک مار است میرود مدرسه. ریبو خیلی داییاش را دوست دارد؛ اما یک روز یک مار داییاش را میخورد! او که از این قضیه خیلی ناراحت است تصمیم میگیرد با فیسو چرخهی حیات را پیدا کنند و آن را از بین ببرند تا دیگر هیچ جانوری خورده نشود و نمیرد، و آنها بتوانند تا آخر عمر با هم دوست باقی بمانند!
اگر زندگیام یک تقویم بزرگ بود و مجبور بودم روز مورد علاقهام را مشخص کنم، همهی سوزن تهگردهای طلایی و براقم را میزدم روی یکی از صبحهای اکتبر سه سال پیش. خاطرهی اولینباری که گای را دیدم توی ذهنم حک شده است.
بچهبودن اصلاً هم حوصلهسربر نیست. این را به جناب سیبزمینی توضیح بدهید تا اینقدر نق نزند...
دخترک حسابی حوصلهاش سر رفته و نمیداند چهکار کند. تا اینکه سروکلهی یک سیبزمینی پیدا میشود. اما نمیداند باید با آن چهکار کند، برای همین میاندازتش توی هوا. اما سیبزمینی پایین میآید و توی سرش میخورد! سیبزمینی به دختر میگوید، بچهها حوصله سربر هستند و او دلش میخواهد الان یک فلامینگو ببیند. دخترک تصمیم گرفته به سیبزمینی ثابت کند با بچهها خیلی هم خوش میگذرد. برای همین شروع میکند به انجام کارهای بامزه، ولی هیچکدام از این کارها حوصلهی آقای سیبزمینی را سر جایش نمیآورد!